بسم رب المهدي

گفتم: بيا تا از ته دل براي آقا دعا كنيم...

گفت: نه...

گفتم: براي چي؟


گفت: آخه من از....

من ازاشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی که اربابم شود بیمارمی ترسم


گفتم : مگه ما دشمن آقا هستيم كه مي ترسي؟ مگه ما چكار كرديم؟


گفت : بگو چكار نكرديم...

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم


گفتم : يعني اين همه اشكهايي كه از چشم منتظرا ميريزه كشكه ، بايد حتما مثل حضرت يعقوب كور بشيم كه تو باورت شه دلتنگ آقا هستيم؟


گفت:ظاهر بين نباش و....

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من ازگرداندن یوسف سر بازار می ترسم


گفت : همتون به آقا ميگيد جمعه بياد ، جمعه بياد.... اما من بهش ميگم....

 همه گویند این جمعه بیا ، امّا درنگی کن
ازاین که باز عاشورا شود تکرارمی ترسم


گفت : نمي دوني كه هر وقت گناه ميكنيم ،چه خوني به دل آقا مي شه ! اما من مي دونم....

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم


گفتم :آخه اگر قرار بر ترس هم باشه ...تو كه يك عمر نوكر در خونه ي آقا هستي از چي ميترسي؟


گفت : درسته كه ...

تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

_ ديگه بغض كرده بود و اجازه نمي داد  من حرف بزنم، اصلا انگار ديگه من رو نميديد چون فقط خطاب به آقا صحبت مي كرد و منم حيرون اين همه عشق بودم و فقط گوش ميدادم....

 

گفت : آقا جون ، يه چيزي شنيدم كه دلم رو خيلي شكوند....

شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم


گفت : آقا جون ، ازت يه خواهشي دارم...

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم


گفت : البته  خودم ميدونم كه....

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من ازنفرین و ازعاق پدر بسیارمی ترسم


گفت : اينو هم ميدونم كه  .....

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم


گفت: هردفعه به يه رنگي در اومدم و ، مثل باد هربار يه طرف رفتم و هر دم 

هم كه......

دمی وصلم،دمی فصلم،دمی قبضم،دمی بسطم
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم

_ديگه آروم شده بود و حرف نمي زد و اشك نمي ريخت ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت ديگه نمي خواد چيزي بگي ، فقط همين قدر بدون كه....

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،...مي ترسم!


_راه افتاد كه بره ، گفتم : هرچي كه تو گفتي قبول ،ولي ميگي كه ديگه دعا نكنيم...

گفت : من نگفتم كه ديگه دعا نكنيم...فقط ميگم كه ، يه نگاه به دور و برت بنداز ببين دنيامون چقدر براي اومدن آقا آماده هست...همين!

_داشت مي رفت و من رو با يه دنيا ابهام رها ميكرد...

دور و برم رو نگاه كردم كه ببينم دنيامون چقدر براي اومدن آقا آمادست....

راست ميگفت حالا مي فهمم دليل اون همه ترسي كه داشت چي بود!!!!!

 منبع:www.berangkhoda.blogfa.com

اللهم عجل لوليك الفرج