صبر خدا...

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یک دگر ویرانه میکردم.

عجب
صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که در همسایه ها صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پیمانه میکردم

عجب
صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون، مستانه میکردم .

عجب
صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

نه طاعت میپذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو

آواره و دیوانه میکردم.

خسته ام



خسته
ام دیگر ازین فریاد ها

خسته
از دلبستگی و یاد ها
    
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از این دشمنان خانگی
    
خسته ام از گردش چرخِ فلک
خسته از ایمانم و تردید و شک
    
خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از ظلم و بد و آزارها
    
خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از بی فطرتان بی هنر

دگر کسی نمی کوبد در... .



کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروکه ویران را

کسی دیگرنمی پرسدچرا تنهای تنهایم!

ومن مانند شمع می سوزم وهیچی دگر از من نمی ماند

ومن گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال غمگین مرا نمی پرسد

ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم بانسیمی میشودبرگی جدا از او

و دیگر هیچی از من نمی ماند



هنر عشق

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون  شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست


هوشنگ ابتهاج

من تورا در کوچه پس کوچه های شهرم یافته ام

ای غریبی که کلامت نگران و نوشته هایت  مفهوم درد دارد

این اخرین ترانه من خواهد بود

باشد که بانگ فریادم را بشنوی

تو را از خود رها خواهم کرد

تورا به باد و اشک ابر ها خواهم سپرد

بگذر سایه ام از تو دور و جدا باشد

بگذار دلم اشوب غم باشد

بگذار قربانی هوس های مردمان دیارم باشم

رهایم کن ازتو انتطاری ندارم

جام عشق و امیدم با سکوتت

در دستانت چنگ شد اما صدای اوازی نیامد