آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد


*

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد

شاید دعای مادرت زهرا بگیرد


آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد


پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آنکه کار ما بالا بگیرد

آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد


آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد


من گریه میریزم به پای جاده ات تا
آیینه کاری کرده باشم مقدمت را


اول ضمیر غائب مفرد کجایی
ای پاسخ آدینه های پر معما


حتمی بی چون و چرا برگرد شاید
راحت شویم از دست اما و اگر ها

آقا نماز جمعه این هفته با تو
پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد


پایان شبهای بلند انتظاری
آیا برای آمدن میلی نداری ؟

من نذر کردم خاک پایت را ببوسم
آیا سر این بنده منت میگذاری

من دل ندادم تا که روزی پس بگیرم
میخواستم پیشت بماند یادگاری


آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد


 

تقاضای مرگ

خداوندا بده مرگم
به سوی خود صدایم کن
بسوزان جسم و جانم را
از این دنیا رهایم کن
در این دنیا برای من
توان زیستن نیست
هراسم من از آن روزی
که گویم هیچ خدایی نیست
اگر خواهی که مجنونت بمانم
ویا اینکه همیشه
خدای خود بدانم
به سوی خود صدایم کن
از این دنیا رهایم کن

 صادق چابک

خیالت

خيالت دلبرا نازنين يارا

چراغان مي كند خانه ما را

شبانگاهان كه بي تابم براي تو

خوشم با گريه كردن در هواي تو

مي بارد نو به نو ديدگانم

مي جوشد نام از زبانم

باده تلخ غمت هر كه نوشد

كنج غم را كي به شادي مي فروشد

باز هم اين چشم ابري با من است

خانه و فانوس اشكم روشن است

عاشقي در من غزل خوان مي شود

كوچه هاي دل چراغان مي شود

شب‌كه سوزنهان‌شعله‌ريزد‌ به‌جان‌اين‌من‌واين‌شور شيدايي

ديده درياي غم سينه صحراي غم كو دگر تاب شكيبايي

قرار جان از كه جويم

غم دل را با كه گويم

دلبرا از داغ تو لاله گل كرد

هركجا نام تو آمد ناله گل كرد

باده تلخ غمت هركه نوشد

كنج غم را كي به شادي مي فروشد

زندگی



زندگي چون گل سرخ است


پر از خار پر از برگ پر از عطر لطيف


يادمان باشد اگر گل بچينيم


خار و عطر و گلبرگ


هر سه همسايه ديوار به ديوار همه اند


زندگي چشمه آبي ست و ما رهگذريم


بنشين بر لب آب عطش تشنگي ات را بنشان


صفايي بده سيمايت را و اگر فرصت بود


كفش ها را بكن و آب بزن پايت را


غير از اين چيزي نيست



زندگي...



آينه اي شفاف است


تو اگر زشت و يا زيبايي


تو اگر شاد و يا غمگيني


هر چه هستي تو در آينه همان ميبيني


شاديت را درياب


چون گل عشق بتاب

تا در آينه هستي گل هستي با


زینب دروازه شام است


هر جــــا سخن از زینب و دروازه ی شــــــــــام است

 

ساکت به تماشــــــــا منشینید ، حـــــــــــــرام است

 

یک ســــــر به سر ِ نیـــــزه عیـــــــان است ، ببینیــد

 

مانند هــــــــــــلال است ولی ماه ِ تمــــــــــام است

 

هجده قمــــــر از روی نیزه همی تابــــــد و مــــــردم

 

پرسند ز هـــم ، پس سر ِ "عبــاس" کدام است ؟!

 

زوار ِ برادر شــــــده بـــر نــی ، ســــــــــر ِ "عباس"

 

هم اشک به رخ ، هم به لبش عرض ِ ســلام است

 

مردم نزنیــــد از همـــــه سو سنـــگ بر این ســـــــر

 

والله امــــــام است ، امام است ، امـــــــــــام است

 

هر کوچـــه پر از هلهله و خنده و شــــــــادی است

 

از شــــام بپرسیــــــد : مگر عید ِ صیــــــام است ؟!

 

با یاد ِ ســــــــر و چـــــوب و لــــب و نالــــــه ی زینب

 

انگار جهـــــان در نظـرم مجــلس ِ شــــــــــــام است

 

باید همـــــــــــه از مرد و زن ِ شــــــــام ، بپرسیـــد

 

ناموس ِ الهـــی ز چــــــه در محضر ِ عـــــام است ؟!

این جا زمین است

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردند

فراموشت میکندد.........

 

کاش می گفتی چیست

کاش می دیدم چیست

انچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

اه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

اه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....

من ، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد

برگ خشكيده ايمان را

در پنجه باد ،

 رقص شيطاني خواهش را ،در آتش سبز !

 نور پنهاني بخشش را ،در چشمه مهر !

 اهتزاز ابديت را مي بينم ...

 بيش از اين ، سوي نگاهت ، نتوانم نگريست !

اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست !

كاش مي گفتي چيست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست ...

 فریدون مشیری

ادم ها را بلد نیستم

کوچه هارا بلد شدم ...

مغازه ها را ...

رنگ های چراغ راهنما را ...

حتی جدول ضرب را ...

دیگر در راه مدرسه گم نمی شوم ...

اما 

گاهی میان آدمها گم میشوم ...

آدمها را بلد نیستم ...

منبع:http://sheer-va-adab.blogfa.com/

دلت را خانه ما کن


دلت را خانۀ ما کن، مصفا کردنش با من


به ما درد دل انشا کن، مداوا کردنش با من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من

بیفشان قطره ای اشکی که من هستم خریدارش

بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شد دل بر مکن باز آی

در این خانه دق الباب کن، وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آن را

طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن

غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من

به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان

بخوان این آیه ها، تفسیر و معنا کردنش با من

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من

اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت

تو توبه نامه را بنویس، امضا کردنش با من

نوشته در کلام عکس


تنهــــــــــــــایی ات مبارک

امشب دلم گرفته تر از آن است که آسمان ببارد

بی شک فرو خواهد ریخت

همچو آواری بر بی کسی هایم

 

امشب

ماه گرفته

بی آنکه خسوف باشد

روزگار ماهم را گرفت

 

امشب اولین شب تنهائیست

چه بی کس شده ایم با آنکه همه هستند

به اطرافت نگاه کن؟

جای خالی اش را حس خواهی کرد

 

با همان نیم نگاهت

که به تو

وابسته شده بودم

اکنون خواهم رفت

چه ساده از نگاهت افتادم...

 

گفته بودی دلت می گیرد

شبی که آسمان ابریست

یادت هست؟

امشب هم ابریست

آسمان چشمانم...

تنهائیت مبارک.

 

http://sootedeli.blogfa.com/:منبع

 

عابر شهر کوفه

کوچه گردِ غریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه

عابرِ شهرِ کوفه می فهمد

بارشِ سنگ و چوب یعنی چه

 

صف به صف نیتِ جماعت را

بر نمازِ  امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

 

در حکومت نظامیِ کوفه

غیرِ  طوعه کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند

راستی او مگر گناهش چیست

 

ساعتی بعد مردمِ  کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

همه معنای بی کسی را از

لب و ابرویِ  پاره فهمیدند

 

داد میزد: حسین آقا جان

راهِ خود کج نما کنون برگرد

تا نبیند به کربلا زینب

پیکرت رابه خاک وخون برگرد

 

دست من بشکند ولی دستت

بهرِ  انگشتری بریده مباد

سرِ من از قفا جدا بشود

حنجرت از قفا دریده مباد

 

کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

 

یاس های قشنگِ  باغت را

رنگِ  پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان

تیغِ  خود تیز می کنند اینجا