یک رنگی

 دوستت دارم نگاهم کن

قدری خرابم روبراهم کن

 

چشمت هوا، چشمت غزل انگار

خندیدنت شیر و عسل انگار

 

چرخی بزن جانی تصرف کن

بنشین و لبخندی تعارف کن

 

بنشین که سیرابم کند چشمت

سیراب مهتابم کند چشمت

 

حالم کمی حال پریشانی است

در من کسی انگار زندانی است

 

دارد به روحم مشت می کوبد

حق می دهم باید بیاشوبد

 

من شاد و او اندوهگین تا کی

من با تو، او تنها نشین تا کی

 

مرد تو یک من نیست، چندین است

گاهی اگر بد می شوم این است

 

این چهره تنها چهره ی من نیست

مرد تو یک مرد معین نیست

نقاش

گفتمش نقاش را نقشي بکش از زندگي ...
با قلم نقش حبابي بر لب دريا کشيد

گفتمش چون مي کشي تصوير مردان خدا ...
تک درختي در بيابان يکه و تنها کشيد

گفتمش نامردمان اين زمان را نقش کن ...
عکس يک خنجرزپشت سر پي مولا کشيد

گفتمش راهي بکش کان ره رساند مقصدم ...
راه عشق و عاشقي , مستي ونجوا را کشيد

گفتمش تصويري از ليلي ومجنون رابکش ...
عکس حيدر در کنار حضرت زهرا کشيد

گفتمش بر روي کاغذ عشق را تصوير کن ...
در بيابان بلا، تصوير يک سقا کشيد

گفتمش از غربت ومظلومي ومحنت بکش ...
فکر کرد و چهار قبر خاکي از طه کشيد

گفتمش سختي ودرد وآه گشته حاصلم ...
گريه کردآهي کشيد وزينب کبري کشيد

گفتمش درد دلم را با که گويم اي رفيق ...
عکس مهدي راکشيد و به چه بس زيبا کشيد


گفتمش ترسيم کن تصويري از روي حسين
گفت اين يک را ببايد خالق يکتا کشيد

خدا جون

 

توی این دنیا خدا جون ..همه میکنن جدایی .. میشکنن همه ودا  رو.. چون نمی بینن کجایی

از تو میپرسم خدا جون .. تویی که تنها خدایی ..غم من از آدما نیست ..  پس چرا تو بی وفایی؟

از همه غمهای عالم .. واسه من زندون ساختی .. منی که دیوونه بودم  ..عاشق و مجنون ساختی
 
از تو میپرسم خدا جون..من چطور لایق این زندون بودم..منی که ترانه هامو..همه از عشق تو خوندم
 
من تو این زندون خاکی .. ندارم جز تو هوایی.. نمیخوام هیچی به جز عشق ..عشق تو، بال رهایی

همه میگن تو خدایی .. بی نیاز و بی ریایی .. واسه تو هیچی بزرگ نیست .. تو خدای عاشقایی

پس بیا با من وفا کن ..لحظه ای سویم نگاه کن.. بده جامی از وصالت..از غم و ماتم جدا کن

 

شاعر: عزیز دلم صادق چابک

قول

به خودم قول میدهم تورا فراموش کنم
به خودم قول میدهم خاطرات روزهای با 
تو بودن را فراموش کنم
به خودم قول میدهم جمله های عاشقانه ات رافراموش کنم
به خودم قول میدهم نگاه معصومانه ات را فراموش کنم
به خودم قول میدهم لبخندهای شیرینت را فراموش کنم
به خودم قول میدهم تصویر زیبای چهره ات را ازذهنم پاک کنم
به خودم قول میدهم دیگر نامه هایت را مرور نکنم
به خودم قول میدهم دیگر قلبم به عشق تو نتپد
به خودم قول میدهم دیگر به عشق توزیر باران 
نروم
به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو زیر نور مهتاب ننشینم
به خودم قول میدهم دیگر به عشق تو به دیدار دریا نروم
به خودم قول میدهم دیگربه
عشق توبه آسمان نگاه نکنم
به خودم قول میدهم دیگربه عشق تو به چشمکهای ستاره ها 
نگاه نکنم
به خودم قول میدهم دیگر درلحظه های 
تنهاییم به توفکر نکنم
به خودم قول میدهم اگر باز تورا دیدم به چشمهایت نگاه نکنم
به خودم قول میدهم اگر باز تورا دیدم دلم هوایی نشود
 به خودم قول میدهم 
کسی اشکم را نبیند
به خودم قول میدهم کسی از دل شکسته ام باخبر نشود
به خودم قول میدهم بخاطر ازدست دادنت از خدا گلایه نکنم
اما...
نمیدانم آیا میتوانم به قولهایم عمل کنم؟
آیا میتوانم تنهایی  راتحمل کنم؟


همش دروغ بود

گفتی وقتی با تو هستم
غم و غصه ای ندارم
گفتی بی تو نمیتونم
بگذرونم روزگارم

گفتی از یادم نمیری
حتی واسه ی یه لحظه
گفتی فکر بی تو بودن
واسه من دروغ محضه

گفتی عشق و دوستیه ما
لحظه آخر نداره
مگه اینکه من بمیرم
که اونم با روزگاره

گفتی واسه دوریه من
از خدامون گله داری
گفتی واسه داشتنه من
سر به سجده میگذاری

گفته بودی که به جز من
کس دیگه ای نداری
گفتی بی من یه خزونی
ولی با من چون بهاری

همش دروغ بود؟

خلوت تنهایی

مرا در خلوت تنهاییم رها کنید
مرا در کلبه بی سقف عاشقیم رها کنید

شیرینی عشق تلخ تر از هر زهر است
مرا در خاطرات تلخ حقیقت رها کنید

عاشق شدن در این روزگار بیوفا حماقت است
مرا از این روزگار بیوفا جدا کنید

ستاره امیدم دیگر چشمک نمیزند
 بی نور است
مرا با سختی ویرانگر انتظار آشنا کنید

من گرفتار سکوتم گرفتار غرور
مرا از میان این سکوت بیجان صدا کنید

زندگی چون قفس است
  قفسی با میله های سرد
کبوتر دلم را از این قفس چوبی محکم رها کنید

ماهی بیچاره در سر فکر دریا دارد
او را از این تنگ کوچک
بیست  سانتی رها کنید

در این زمانه دگر عشق دروغی بزرگ بیش نیست
از ما گذشته است فکری به حال نسلهای بعد ما کنید

شاید شما نتونید دل شکسته مرا
  بجا کنید
اما میتونید برایم دعا کنید و ای خدا خدا کنید

گله دار عشق


گله دارم از تو ای عشق
تو که اشکامو ندیدی
همه قلبمو شکستند
تو صداشو نشنیدی

این همه نامهربونو
در کنارم آفریدی
اما اون که آرزومه
بیقرارم آفریدی


****

تا کی باید با عکس اون
از لحظه ها گذر کنم
بوسه به عکسش بزنم
غصه هامو بیشتر کنم

تا کی باید با یاد اون
کبوترا رو پر کنم
با دیدن پروانه ها
گوش خدا رو کر کنم

داد بزنم بهش بگم
آه ای خدا آه ای خدا
این ها همه آزاده اند
پس من چرا؟ پس من چرا؟

بالی به من بده میخوام
فاصله ها رو بشکنم
برای دیدن گلم
از همه چیز دل بکنم

****

همه ستاره ها رو
خط بزن از آسمونم
به جاش اون برق چشاشو
بده یک لحظه نشونم

همه ترانه هامو
پیش چشمات میسوزونم
نا بزاری قطعه ای رو
واسه چشاش بخونم

****
بگیر از من لحظه هامو
بده یک لحظه نگاهش
همه دنیامو فنا کن
بده یک بوسه ز کامش

نفسم در سینه حبس کن
بده یک لحظه هوایش
هوسم را شعله ور کن
با شمیم گیسوانش

شاعر :صادق چابک

و باز فردا

میرسد فردا و
باز تو نیستی
در چه حالی نازنین
با کیستی؟
...............
     میرسد فردا
     که باید شاد باشم
     از تمام غصه ها
     آزاد باشم
.....................
          پس چرا امشب
          چنبن دیوانه ام
          با کمی لبخند هم
          بیگانه ام
.........................
               بسته اند غمها
               به زنجیرم چنین
               گشته ام با اشک هایم
               همنشین
..............................
                    خواب با چشمانم
                    غریبی میکند
                    خاطراتت بر دلم
                    حکم عجیبی میکند
...................................
                         گونه هایم را دگر
                         جایی برای اشک نیست
                         عاشقی مستانه چون من
                         در خیالت گوی کیست ؟

........................................


خدای ارزو ها کیست؟

دلم خونه دلم خونه
از این غربت از این دوری
از این تنهایی ظالم
دارم دغ میکنم ای وای
دارم میشم یه دیوونه

تو این غربت که حتی آه

دوای
غصه هایم نیست
چرا
از من چنین دوری
خدای
آرزوها کیست؟

چرا
باز غم چرا باز        غم
چرا هر روز تنهایی
چرا نمیرسم
به تو
دارم
دغ میکنم ای وای
چرا
اشکام نمیشه کم؟

میان
این همه شادی
کمی
هم قسمت ما نیست
چرا
با من نمی خندی
خدای
آرزوها کیست؟

دلم
گرفته دلم گرفته
ندارم
طاقت این لحظه ها رو
که
هر لحظه برام بی تو عذابه
دارم
دغ میکنم ای وای
کجاست
عشقم؟ چرا رفته؟

به
هر لحظه به هر  روز و به هر هفته
که
در آن عشق پاکم نیست
کنم
نفرین به آن لحظه
خدای
آرزوها کیست؟؟؟

 

تنهایی

چو میدانم که می آیی
نمی میرم ز تنهایی
همیشه خاطرت در یاد
تو امیدم به فردایی

تمام آسمانها را
بر اندازم به تنهایی
قسم بر ربنای عشق
اگر دانم که رویایی

که میگوید که گل زیباست؟
تو زیبایی  تو زیبایی
گلستان ها فدایت باد
تو شاهنشاهه گلهایی

شدست گوشم پر از آهنگ
ز خواندنهای تنهایی
بخوان ای بهترین آواز
تو مینایی تو مینایی

 

رنگ دروغ

اگر دروغ رنگ داشت

هر روز شاید

ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

اگر عشق ارتفاع داشت 

من زمین را زیر پای خود داشتم

وتو هیچ گاه عظم صعود نمی کردی

آن گاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

اگر گناه وزن داشت

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم

همه وسعت دنیا یک خانه میشد

و تمام محتوای سفره سهم همه بود

و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد

اگر همه سکه داشتند

دل ها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یک نفر کنار خیابان خواب سکه نمی دید

تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه اش را نثارش کند

اگر کینه نبود

قلب ها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

و من با دستانی که زخم خورده توست

گیسوان بلندت را نوازش می کردم

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بود

به یادگار نگه می داشتی

   ( دکترشریعتی)                      

فقر چیست؟

میخواهم بگویم فقر چیست؟


فقر ،همه جا سر میکشد

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست

فقر ، گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند

فقر ، گاهی زیر زیباترین لباسها، شیک ترین اتومبیلها، فاخرترین جواهرات خود را پنهان میکند

فقر  ،گاهی خود را زیر مدارک تحصیلی، تیترها و مقامها و منصبها، پنهان میکند

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ، طلا و غذا نیست

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود

فقر ،ضربه مشت تو بر سر من است

فقر ، همه جا سر میکشد

فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست

فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

 

 

ای اسمان

ای آسمان...

 

بازم ببار اي آسمون ٬ شايد منم گريه كنم
بغض سكوتو بشكنم ٬ اشكم به تو هديه كنم
نگاه نكن كه ساكتم ٬ دلم اسير سايه هاست
نگاه خستمو ببين ٬ كه لبريز از گلايه هاست
كوير خشك گونه ام ٬ اشكي به روي خود نديد
لبانم ز خنده دور شدن ٬ هيشكي كلامي نشنيد
يه عمره غم توی دلم ٬ نشستو بيرون نميره
لباي بي خنده ی من ٬ تو حسرتو غم ميميره
رفت و منو تنها گذاشت
روزو شبا ٬ منو به بازي ميگيرن
ستاره هاي نقره اي ٬ تو دست ابرا اسيرن
اي آسمون تو هم ببار ٬ شايد يه كم سبك بشي
نگاه به بغض من نكن ٬ نگو به زودي پير ميشي
ديگه گذشت از منو دل ٬ شكوفه ها منتظرن
دشتاي سبز دل  تو ٬ يه عمريه كه باريدن. 

."

برابت ارزو میکنم

ارزوهایی که هیچ کس برام نکرد

آرزوی تو برای من


برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدن

و آرزوهایی پرشور


که از میانشان چندتایی برآورده شود.

برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی


آنچه را که باید دوست بداری

و فراموش کنی


آنچه را که باید فراموش کنی.


برایت شوق آرزو می‏کنم. آرامش آرزو می‏کنم.


برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی


و با خنده‏ ی کودکان.


برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری

در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار.


بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی.

 ژاک برل

کاش چون پاییز

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون
پاییز
خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه  چه زیبا بود اگر
پاییز
بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون
پاییز بودم ... کاش چون پاییز
بودم