تنهایی یعنی...

تنهايـي يـعني ...

يـه بـغض كهـنه و يـه چشـم خـيس و
يـه موزيك لايت و
يـه فـنجون قهـوه ي تـلخ

میم مثل مادر

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثل بچگیام لالاییاتو دوست دارم
سادگیاتو دوست دارم خستگیاتو دوست دارم
چادر نماز و زیر لب خدا خداتو دوست دارم
کاشکی رو طاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدمکاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشون
م


لالایی لالایی لالالا

بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمرم
لالایی لالایی لالالا
پیشم بمون که تا ابد دنیارو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب اگه بد
با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی با تو برام چیدنیه
مادر...
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
لالاییهاتو دوست دارم بغض صداتو دوست دارم
مادر...
لالایی لالایی...

لالایی



لالالالا
، گلم بودی.

عزیز و مونسم بودی.
برو لولوی صحرایی.
ای بچه م چه می خوایی؟
لالالالا گل نسرین
بیرون رفتن، درو بستین
منو بردین به هندستون
شوهر دادین به کردستون.
بیارین تشت و آفتابه
بشورین روی شهرزاده.
که شهرزاده خدا داده
لالالالا، گل چایی
لولو! از من چه می خوایی؟
که این بچه پدر داره
که خنجر بر کمر داره.

شهیدان خدایی

کجایید ای شهیدان خدایی      بلا جویان دشت کربلایی 

کجایید ای سبک بالان عاشق                 پرنده تر ز مرغان هوایی

بیا مهدی بیا دورت بگردم                       بیا تا دست خالی برنگردم

همه رفتند تنها مانده ام من                 زهمراهان خود جامانده ام من

 کجایید ای شهیدان خدایی      بلا جویان دشت کربلایی 

مرا عشق حسین دیوانه کرده              به گرد شمع خود پروانه کرده

اگردردم دوا می شد چه می شد         نصیبم کربلا می شد چه می شد

کجایید ای امام سرور ما                     بکش دست نوازش بر سرما

بیا مهدی بیا دردم دوا کن                    زدیدارت مرا حاجت روا کن

 کجایید ای شهیدان خدایی      بلا جویان دشت کربلایی 

خدایا تا ظهور دولت یار                  عزیزم خامنه ای را نگهدار

خدایا عاشقم عاشق ترم کن               بسوزان و مرا خاکسترم کن

       بیا با هم سرود عشق بخوانیم               بسیجی تا ابد باقی بمانیم

فرج در همین نزدیکی هاست

بسم رب المهدي

گفتم: بيا تا از ته دل براي آقا دعا كنيم...

گفت: نه...

گفتم: براي چي؟


گفت: آخه من از....

من ازاشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی که اربابم شود بیمارمی ترسم


گفتم : مگه ما دشمن آقا هستيم كه مي ترسي؟ مگه ما چكار كرديم؟


گفت : بگو چكار نكرديم...

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم


گفتم : يعني اين همه اشكهايي كه از چشم منتظرا ميريزه كشكه ، بايد حتما مثل حضرت يعقوب كور بشيم كه تو باورت شه دلتنگ آقا هستيم؟


گفت:ظاهر بين نباش و....

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من ازگرداندن یوسف سر بازار می ترسم


گفت : همتون به آقا ميگيد جمعه بياد ، جمعه بياد.... اما من بهش ميگم....

 همه گویند این جمعه بیا ، امّا درنگی کن
ازاین که باز عاشورا شود تکرارمی ترسم


گفت : نمي دوني كه هر وقت گناه ميكنيم ،چه خوني به دل آقا مي شه ! اما من مي دونم....

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم


گفتم :آخه اگر قرار بر ترس هم باشه ...تو كه يك عمر نوكر در خونه ي آقا هستي از چي ميترسي؟


گفت : درسته كه ...

تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

_ ديگه بغض كرده بود و اجازه نمي داد  من حرف بزنم، اصلا انگار ديگه من رو نميديد چون فقط خطاب به آقا صحبت مي كرد و منم حيرون اين همه عشق بودم و فقط گوش ميدادم....

 

گفت : آقا جون ، يه چيزي شنيدم كه دلم رو خيلي شكوند....

شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم


گفت : آقا جون ، ازت يه خواهشي دارم...

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم


گفت : البته  خودم ميدونم كه....

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من ازنفرین و ازعاق پدر بسیارمی ترسم


گفت : اينو هم ميدونم كه  .....

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم


گفت: هردفعه به يه رنگي در اومدم و ، مثل باد هربار يه طرف رفتم و هر دم 

هم كه......

دمی وصلم،دمی فصلم،دمی قبضم،دمی بسطم
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم

_ديگه آروم شده بود و حرف نمي زد و اشك نمي ريخت ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت ديگه نمي خواد چيزي بگي ، فقط همين قدر بدون كه....

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،...مي ترسم!


_راه افتاد كه بره ، گفتم : هرچي كه تو گفتي قبول ،ولي ميگي كه ديگه دعا نكنيم...

گفت : من نگفتم كه ديگه دعا نكنيم...فقط ميگم كه ، يه نگاه به دور و برت بنداز ببين دنيامون چقدر براي اومدن آقا آماده هست...همين!

_داشت مي رفت و من رو با يه دنيا ابهام رها ميكرد...

دور و برم رو نگاه كردم كه ببينم دنيامون چقدر براي اومدن آقا آمادست....

راست ميگفت حالا مي فهمم دليل اون همه ترسي كه داشت چي بود!!!!!

 منبع:www.berangkhoda.blogfa.com

اللهم عجل لوليك الفرج

از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم

بارالها...


از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم

نكند فرق به حالم

چه براني،چه بخواني

چه به اوجم برساني، چه به خاكم بكشاني...

نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني...

نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم

نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي

در اگر باز نگردد، نروم باز به جايي

پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي

كس به غير از تو نخواهم، چه بخواهي چه نخواهي

باز كن در كه جز اين خانه ، مرا نيست پناهي


مرا نيست پناهي ...


بی وفا...

آنكه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت،در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت...!

خواست تنهــایی ما را به رخ ما بكشد، تنـه ای بر در این خانه تنهـا زد و رفت...!

دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت، قدمـی چند به آهنگ تماشـا زد و رفت...!

 كنج تنهـایی ما را به خیالـی خوش كرد، خواب خورشید به چشم شب یلـدا زد و رفت...!

 خرمن سوختــه ما به چه كارش می خورد كه چـو برق آمد و آتش به دل ما زد و رفت...!

تو به من خندیدی

تو به من خندیدی

   و نمیدانستی من به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبانی از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی هنوز سالهاست
گردش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا خانه کوچک ما سیب نداشت...!

عشق جعلی

شنیدستم که مجنون دل افکار

بشد از مردن لیلی خبردار

گریبان چاک کرده تا به دامان

بسوی طربت لیلی شتابان

بدیده کودکی آنجا ستاده

به هر سو دیده حسرت گشاده

سراغ طربت لیلی از او جست

پس آن کودک بخندیدو به او گفت:

که ای نشنیده نام عشق مجنون

که ای نادیده نام عشق مجنون

تورا مجنون اگرچه عشق بودی

زمن کی این تمنا می نمودی

برو مجنون به مدفن گه رجو کن

ز هر خاکی کفی بردارو بو کن

ز هر خاکی که بوی عشق برخواست

یقین دان طربت لیلی همان جاست.

ابر باد مه و خورشید فلک در کارند

اين روزها..

روزهاي...
نمي دانم اسمش را چه گذارم....
اما روزهاي پر بارانيست...
هم هواي اينجا ابريست....هم هواي دلم...
بي اختيار مي بارم...بي دليل...بي هوا...
اگر به باران رسيده بودم...
اگر از باران گذشته بودم....
حيف كه باران راهم را بست...
سيل تمامي اميدم را با خود برد...
مثل باد كه يادم را برد...
مثل آفتاب كه مرا سوزاند...

انگار...

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند.... 

کلاغ ها

به کلاغــــها بگویید:
قصه ی من
اینجا
تمام شد،
یکی
بود و نبود مرا با خود برد ... !