چه می شد...
چه می شد...
خدايا چه ميشد من هم سنگ ميشدم
خاموش و تسبيح گوي، محو ديدار تو.
خدايا چه ميكاست از شكوه تو،
آن لحظه نميگفتم «بلي»، آرام ميگشتم،
ميشدم بي چون وچرا، فرمانبردار تو.
خدايا چه ميشد ميگزيدي امانتدار ديگري
من هم ميگشتم پايهاي
از عرش چون كوه، استوار تو.
خدايا چه ميشد، نه من اشك داشتم،
نه تو ميديدي اشك من،
نه تو ميدادي ياد مرا، نه من ميدانستم،
ذره اي از آن همه اسرار تو.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۱۱/۰۳ ساعت ۷:۵ ب.ظ توسط حـــــــامــــــــد
|